غربت صبح

 

این روزها

بهار با پیراهن گلدار و موهای سبز و روسری آبی اش

عطر همیشگی اش را زده و پشت پنجره ی اتاقم نشسته..

اما دستی نیست که پرده ها را کنار بزند و بهار را به خانه ام دعوت کند..

این روزها

باران با انگشت های خیس و کوچکش

دلواپس شمعدانی های طاقچه ی اتاقم شده ودائم پنجره را میکوبد..

اما دستی نیست که پنجره را باز کند و خاک تشنه ی گلدان را سیراب کند..

این روزها

بهارم برای تفویم  است و بارن م تنها برای خیس شدن..

درخت خشکی را میمانم منتظر سوزانده شدن و جلوی چشمش،

بهار، آرایشگری ماهر، با وسواس  لایِ گیسوان درختانِ باغ، شکوفه میکارد ..

...

لطفی کن و ببین

مجسمه ی آن دخترک ِپیراهن سفیدِ عاشق

که برای روز تولدت و لمس دست های تو بیقراری میکرد

آیا هنوز قلبی در دست دارد؟!


| پنجشنبه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۲ | 16:38 | ناشناس| |


اسفند از نیمه رد شد..

روزها بی رحمانه تمام میشوند

و من دلم نمی آید به نبودنت یک سال اضافه کنم..



گفتم دلم؟!

| شنبه هفدهم اسفند ۱۳۹۲ | 22:43 | ناشناس| |


پیامک آمده..

تو نیستی ،ایرانسل است و آهنگ های پیشواز دارد..

نامه آمده..

تو نیستی،دوست دانشگاه است و کارت دعوت عروسی دارد..

ایمیل آمده..

تو نیستی،خبرنامه ی تخفیفان است و ساعت های مردانه دارد..

...

بهار آمده..

زمستان است و نقاب سبز به چهره دارد..



| شنبه هفدهم اسفند ۱۳۹۲ | 15:52 | ناشناس| |


درست حس و حال تو را دارم

آن جا که بغض اجازه نمیداد

برای بلند گفتن بسم الله نماز مغرب..

یا آن جا که  مکث میکردی

تا اشک نمازت را باطل نکند..

درست حس و حال تو را دارم،

وقتی از این همه فاصله

میخواهم بگویم

تولدت مب...

 

_ این نوشته ی ناتمام برای یازدهم اسفند بود ..


| چهارشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۲ | 0:21 | ناشناس| |

 

دلم بعدازظهر و سی و سه پل میخواد..

مثل همیشه خلوت ترین اتاقکش،با دوربین عکاسی و دل پر..

دلم اذون صبح و امام رضا میخواد..

مثل همیشه صحن گوهرشادش،با چادر سفید و چشمای پر..

دلم طلوع آفتاب و دریا میخواد..

مثل همیشه نشستن روی تکه سنگ های بزرگ ساحلش،با پاهای برهنه و خیال پر..

من

گوشه اتاقم؛

از کویر تا جنگل ،از غروب تا طلوع ،با تو سفر میکردم..

حالا اما،

دنبال جایی برای خالی شدن میگردم..

 

| سه شنبه سیزدهم اسفند ۱۳۹۲ | 14:9 | ناشناس| |


خوشا چون برگها افتادنی سبز..

"قیصر امین پور"


| پنجشنبه یکم اسفند ۱۳۹۲ | 15:7 | ناشناس|

 

میگویند که همه چیز را به تو بسپارم..

میگویند ایمان داشته باشم به بزرگی ات..

به خیال اینکه شاید،

بی قراری هایم را آرام کنند و مرهمی بگذارند روی کبودی های دلم..

نگاهشان نمیکنم و دلم از ترس هزار بار میلرزد..

همه ی زخم های کهنه و چرکین دلم گواهی میدهند

وقتی ترک خوردند این جمله را شنیدند

"خدا بزرگ است"..



_بعدا نوشت:خدایا اینو من ننوشتم اینو ناشناس نوشته..


| جمعه بیست و پنجم بهمن ۱۳۹۲ | 20:38 | ناشناس|


دلم واسه جیرینگ جیرینگ النگوهات موقع ظرف شستن تنگه..


 

همین،نه هیچ چیز دیگه ای..


| پنجشنبه دهم بهمن ۱۳۹۲ | 1:19 | ناشناس|

 

تو خوب و قشنگی..

مانند باران که ذاتش پاکی وطراوت ست

حتی اگر سقف خانه ها را بر سر صاحبانش آوار میکند..

مانند دریا که خیس آرامش و بخشندگی ست

حتی اگر هر روز هزاران انسان را در خودش می بلعد..

مانند برف که از جنس آسمان است

حتی اگر انگشت های پسرک فال فروش را می سوزاند..

مانند خدا که از جنس مهر و لبخند ست

حتی اگر کودکانِ بی گناه را یتیم و بیمار میکند..

تو خوب و قشنگی

مانند خودت که اسمت یاد آور پناه و محبت ست..

حتی اگر به تو تکیه داده باشم و خاکی و زخمی ،زمین خورده باشم..

 

و من که مانند خودم دروغگو و بی رحم ام حتی اگر گناهم عشقی باشد که در دل دارم..


| چهارشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۲ | 20:4 | ناشناس|


دوری میکنی..

آنقدر دور و دور میشوی که طناب فاصله مان پاره میشود..

نگاه کن!

من همانجا که آشنا شدیم نشسته ام،

دستم را گذاشته ام زیر چانه ام و چمدان هایم کنارم..

من همان"دخترک گردش سایه ها"یِ تو که سایه اش سنگین شد..

من همان "ناشناسِ" تو که رسوای عالم شد..

من همان "غریت صبحِ" تو که همه ی روزهایش شب شد..

بغض هایم را خورده ام و سرم را تکیه داده ام به شانه ام..

دلخوش به اینکه گره ها طناب ها را کوتاه تر میکند..


| شنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۲ | 12:53 | ناشناس|


دلم یه پیانو میخواد،حتی اگه یه کلیه نداشتم..

| پنجشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۲ | 23:33 | ناشناس|


بچه که بودم؛

واسه خودم وقتای تنهایی یه بازی داشتم اسمشو گذاشته بودم

"دنبال ماهی"

میدوئیدم و ماه هم توی آسمون دنبالم میدوئید..

هرباری که شک میکردم وسط دوئیدن وامیستادم و ماه هم وامیستاد،میدوئیدم،میدوئید..

حتی وقتایی که بینمون ساختمون و کوه و خونه بود انقد دنبالم میکرد تا کنار برن بتونیم همو ببینیم..

حتی وقتایی که من سوار ماشین بابا بودم اون تند تند از ماشینا سبقت میگرفت که به من برسه..

حتی یه بار با خاله زهرا مسابقه گذاشتیم و من واستادم ببینم دنبال من میره یا خاله،اماماه واسه من واستاد..

همه ی اینا رو آزمایش کرده بودم که ثابت کنم ماه منو میبینه..

اما یه باری که توی پارک مشهد،"دنبال ماهی" میکردم،گم شدم..

توی تاریکی ها گریه میکردم و دنبال مامانم میگشتم..

گم شده بودم و یه آقایی دنبالم کرده بود که مامان پیدام کرد..

من هیچ وقت به مامانم نگفتم اون آقا میخواست منو با خودش ببره..

فقط از اون شب دیگه هیچ وقت "دنبال ماهی" نکردم و دوستی مون واسه همیشه تموم شد..

حالا هم که بزرگ شدم هنوزم که هنوزه نمیدونم دلیل علمی اینکه ماه دنبال آدما میکنه چیه؟


| سه شنبه دهم دی ۱۳۹۲ | 22:19 | ناشناس|

 

تو داری بزرگ میشی ..

اینو نه از تغییر صدات فهمیدم

نه از لباسایی که آستیناش کوتاه شده

نه از کتکایی که به شوخی میزنی و من دردم میگیره

تو داری بزرگ میشی و

من اینو از طولانی شدن قهرات فهمیدم داداشی..

 



_ خیالم راحته اون گوشی های لعنتی تو گوش ته داری آهنگ گوش میدی وصدای شکستن دلمو نمیشنوی..

 

| سه شنبه دهم دی ۱۳۹۲ | 13:57 | ناشناس|

"و اذا مَسَّ الانسان الضُرُّ دعانا لِجَنبه أوقاعِداً اَوقائماً فلمّا كشفنا عنه ضُرَّه مرَّ كَأن لم يدعُنا إلي ضُرٍ مَسَّه"

و هرگاه آدمي به رنج و زياني در افتد همان لحظه بهر حالت باشد از نشسته و خفته و ايستاده، فوراً ما را به دعا مي‌خواند. آنگاه كه رنج و زيانش برطرف شود باز بحال غفلت چنان باز مي‌گردد..

  

کاش هیچ وقت این آیه رو نداشتی..

اون وقت این روزایی که همش رنج و زیانه،

سرمو میذاشتم توی دامنت و دلمو خالی میکردم..

اما حالا،

هربار از ترس این حرفت،

از ترس غفلت های گذشته م..

از ترس اینکه اومدنم رو از راه دور ببینی و

با فرشته هات شرط ببندی که باز رنجیده..

از غرورم که با این حرفت میشکنه،

فقط نشسته و خفته و ابستاده

اشک میریزم..

اشک میریزم و سمتت نمیام..

 


_خدایا دیدار نزدیک است،به قیامت..


| دوشنبه نهم دی ۱۳۹۲ | 12:49 | ناشناس|


بچه که بودم،

حیاط پدر بزرگ،باغچه ش یه باغ بزرگ بود..

پر درخت و گلای سفید و زرد یاس

با خاله زهرا دست همو میگرفتیم و میدوییدیم..

شیره ی گلای یاس رو میمکیدیم و تا انتهای باغ مسابقه میذاشتیم..

یه روز بابابزرگ یه آقایی رو آورد خونه و همه ی درختاش رو از ریشه کند..

من و خاله زهرا دستای کوچیکمون رو چسبونده بودیم به پنجره ی حیاط وگریه میکردیم..

جاش بابابزرگ زمینش رو مغازه کرد و داد کرایه..

الان که دارم مینویسم

باغ خونه ی بابابزرگ یه باغچه ی خیلی کوچیک شده با یه دونه درخت خرمالو..

خاله زهرا هم شوهر کرده..

 

 

| یکشنبه هشتم دی ۱۳۹۲ | 21:1 | ناشناس|

 

دلم که بهانه ات را میگیرد؛

فقط میتوانم یادش بیاورم بین من و تو تنها یک آسمان فاصله ست..

 

پرواز را تو یادش میدهی رفیق؟

 

| شنبه هفتم دی ۱۳۹۲ | 3:1 | ناشناس|


دیگر حرفی ندارم. تنهایم بگذارید..

میخواهم گریه هایم را بکنم..

ادامه ی گریه های روز اولم را

وقتی مرا،

به دنیا آوردند..

 

| جمعه ششم دی ۱۳۹۲ | 23:48 | ناشناس|


خوشبختی گاهی خانه ای کوچک میشود در روستاهای شمال..

گاهی پالتوی بنفش کلاه داری میشود پشت ویترین گران ترین مغازه ی میدان ونک..

گاهی پاس شدن از استاد سخت گیری میشود که همه ی کلاس هایش را غیبت کرده ای..

گاهی ازدواج با پسری میشود که همه ی خانواده ات مخالفند و تو اما دوستش داری..

گاهی حتی سبز شدن چراغ راهنما میشود به محض رسیدنت وقتی عجله داری..

خوشبختی گاهی سخت میشود و گاهی آسان..گاهی دور میشود و گاهی نزدیک..

این روزها اما،

خوشبختی روی دیگرش را نشانم داده..

آنجا که نه پول،نه شانس،نه استاد،نه حتی مرد آرزوهایم میتواند برآورده کند..

آنجا که حتی دکترها هم شانه خالی میکنند..

آنجا که باید ناگزیر،

شرم گناهانت را پس بزنی و چشم در چشم خودش بایستی و بخواهی..

آری..

گاهی خدا بایک تلنگر،یادت می آورد؛

عمریست که تکیه به باد کرده ای..

 

 

_ تا کجا مرا خواهی برد؟..

 

| چهارشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۲ | 0:32 | ناشناس|


چشم های کوچکی مهمان اینجا شده  ..

دست های کوچکی بدون در زدن در خانه ام را باز کرده ..

پاهای کوچکی شبانه دنبالم کرده و نشانی اینجا را بلد شده ..

میبینی؟

هنوز باورم نشده که تو بزرگ شدی..

هنوز فکر میکنم من خیلی بزرگم و تو خیلی کوچک..

آنقدر که به محض آمدنت همه ی روزهای سختم را پاک کردم تا مبادا با خواندنش دل کوچکت بلرزد..

آنقدر که فقط میتوانم هم بازی فوتبالت شوم و شریک خوراکی هایت..

آنقدر که فقط میتوانم سرم را بگذارم روی بالشتت و کارتون تماشا کنیم..

آنقدر که فقط میتوانم چراغ ها را خاموش کنم تا برایم حرف های یواشکی بزنی..

آنقدر که فقط میتوانم شب ها گوش ت را بپیچانم و تا دستشویی برای مسواک زدن همراهی ات کنم..

اما تو با همه ی کوچکی ات کارهای بزرگ میکنی..

آنقدر که این چند ماه با همه ی اتفاق های دردناکش ثابت کردی محکم تر از همه ی مایی..

آنقدر که دستت را گاز میگرفتی و چشم هایت را میبستی تا دردش را تحمل کنی..

آنقدر که توانستی مرا به زندگی در این دنیای بزرگ محکم گره بزنی..

آنقدر که وقتی همه ی آدم بزرگ ها به من پشت کردند تو به من لبخند زدی..

آنقدر که همه ی تنهایی ام را با آمدنت تمام کردی..  

...

راستش میخواستم از همین جا به بازدیدکننده های نداشته ی وبلاگم بگویم که تو آمده ای..

میخواستم از همین جا به تو بگویم که چقدر دوس...

اصلا هیچی نمیخواستم بگم..

همه ی فحشای دنیا هم خودتی!



| سه شنبه بیست و ششم آذر ۱۳۹۲ | 0:13 | ناشناس| |

 

پرهایم را چیدند..

لانه ی امید و آرزویم را گوشه ی شاخه و برگ هایش، سنگ زدند..

تبر را برداشتند و افتادند به جان تک درخت باغچه ام..

حالا من خیس میشوم زیر باد و باران و تگرگ..

و او که با این همه زخم هایش نمیتواند تکیه گاه باشد..

آن ها رفتند..

مرا قفس کردند و او را تبر زدند..

ولی یادشان رفت فکر پرواز من را..

یادشان رفت ریشه های او را..


| سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۲ | 21:36 | ناشناس|

Design By : shotSkin.com